جاتون خالي
جمعه رفته بوديم خارج از شهر يه زمين داريم كه توش درخت كاشتيم،درختاي
ميوه و غير ميوه كه با وجوديكه اكثرا بالاي شش سالشونه چون خيلي آب گيرشون
نمياد مثل درخاي چهار پنچ ساله هسن فقط يه كم چاقتر.
البته نمي
خوام اونجا را براتون توصيف كنم فقط ميخوام تفاوتهاي شهر و خارج از شهرو
بروتون بگم
نميدونم شما
تا حالا ميوه رو مستقيم از درخت چيدين يا نه ولي مطمئنم كه اگه يه بار
اينكارو كرده باشيد ميفهميد كه ميوههاي ميوه فروشي حتي اگه تازهء
تازه هم باشن بازم ميوه اي كه آدم خودش از درخت ميكنه وميخوره يه چيز ديگه
است.مثلا من اونجا يه درخت سيب گلاب ديدم كه چن تا سيب داشت همينطوري يكي
را چيدم و خوردم واي مزش عالي بود تا اون موقع چيزي به اين خوشمزگي نخورده
بودم حالا ميدونم كه همي سيباي گلاب توي مغازه ها سيب نارسه كه به اسم سيب
گلاب به خلق خدا عرضه ميشه
اونجا يه
جادهء خاكي هس كه البته خيلي صافه،من همين جوري رفتم توش كه يه قدمي بزنم
ولي همين كه توش رفتم ديدم واقعا دلم ميخواد بدوم پس شروع كردم به دويدن
حالا مشكل اينجا بود كه ديگه نمي تونسم وايسم مگه ميشد وايسي تا از جاده
بيرون نرفتم نتونسم وايسم،خدايا اين ديگه چه جادوييه؟ مطمئنم كه حتي آلبوس
دامبلدورم نمي تونه همچين جادوي بكنه.جاده اي كه توش فقط ميتوني
بدوي.واقعا راس ميگم.
اون همه
دويدن باعث شده بود حسابي به نفس نفس بيفتم و اينجا بود كه لذت نفس كشيدنو
با تمام وجود حس ميكردم،با هر دم و بازدمي ريه هام سبكتر ميشد،انگار داشت
خونه تكوني مي كرد و سمهايي كه مدتها نگه داشته بود بيرون ميريخت.
هيچ وقت
نميدانستم كه بايه خورشيد و يه كوه ويه آسمون وچن تيكه ابر ميشه زيباترين
منظرهء دنيا رو درست كرد،اينو غروب اون روز فهميدم وقتي خورشيدو ديدم كه
داشت يواش يواش پشت كوه مي رفت،خودش رو طلائي و دورتا دورشو نارنجي كرده
بود.يه كم بالاتر يه ابر اون قسمت از آسمونو مرز بندي كرده بود؛در بخش داخلي خورشيد با شكوه تمام داشت غروب مي كرد و
اون طرف آسمون آبي روشن بود؛انگار نه انگار كه خورشيد داره غروب ميكنه.يه
مقدار از اشعه هاي خورشيد كه از مرز گذشته بودن با چن تيكه ابر
كوچولو مواجه شدن كه بهشون اجازهء رد شدنو نمي داد،ولي بعضيشونم مي تونسن
از اين سد عبور كنن.اين باعث شده بود چن نوار سفيد نيمه شفاف روي آسمون
كشيده بشه،كه با غروب و اون ابربزرگ كه حالا مثل يك ذغال برافروخته شده
بود واون آسمون آبي زيباترين منظرهء دنيا درست بشه.
حاضر بودم هر
چه رو كه دارم بدم و يه دوربين بگيرم و يه عكس از اون منظره بگيرم.
همون طور كه
مشغول تماشا بودم و همانطور كه سكوت آنجا مرا دربرميگرفت متوجه چيزي شدم
كه از رگ گردن به من نزديكتر بود.خدا را با تمام وجود حس مي كردم،آنقدر
نزديك كه تعجب كردم چرا آنرا تا بحال حس نكرده بودم و ناگاه فهميدم
چرا،خدا را در سياهيايي كه به بعضي دود وبه بعضي ديكر آسفالت ميگوييم نمي
توان ديد،خدا را نمي توان در آهن پاره هايي كه به بعضي از انها ماشين و به
بعضي ديگر آپارتمان مي گوييم حس كرد
من قلبمو به
اون خاك افتاب سوخته اي دادم كه نه سيمانو مي شناخت و نه آسفالتو.
موقع برگشتن
حس هايدي رو داشتم موقعي كه فهميد كوهستان عزيزش از شهر فرانكفورت فقط چن
تا كوه محو و تاره....
برگشت به بالا
|